یک بار در معیت آیتالله خامنهای موقعی که رئیس جمهور بودند به خدمت امام رسیدیم. داستانش جالب است. ایشان به من میگفتند وقتی من میروم، چرا تو نمیآیی جماران؟ من گفتم: اگر بیایم جماران و آن جا بنشینم امام برای همه نطق بکند من این جوری سیراب نمیشوم، اصلا دلم میشکند. من احساساتی هستم اگر امام را رو در رو ببینم و دستشان را ببوسم بیرون بیایم، برای من کافی است.
یک روز در حیاط ریاست جمهوری بودم ـ چون مشاور آقا بودم ـ حاجآقا انصاری با ماشین جلو پایم ایستاد و آقای خامنهای گفت: بیا بالا، من آمدم بالا، گفتم: کجا؟ گفت: میرویم خدمت امام، من دستگیره در را گرفتم، گفتم: من پیاده میشوم شما میخواهید من را ببرید آن جا مثل مردم بنشینم، اصلا نمیآیم. گفت: نه، یک داستان دیگری است. رفتیم آنجا امام سخنرانی کردند سپس آقای میرسلیم به اشاره آقا از دور من را صدا کرد که رفتم و دست امام را بوسیدم و بیرون آمدم.
کتابامام به روایت دانشورانصفحه 220